باز به میدان ما، فوج بلا بسته صف


پای فلک در میان، رسم امان بر طرف

خرقه شکافان شوق، بی دف و نی در سماع


حله فشانان شید، تابع قانون و دف

جان قدیم اشتها، مانده همان ناشتا


وین تن حادث غذا، معدن آب و علف

چیدم و دیدم تمام، آبی و تابی نداشت


میوهٔ این چارباغ، گوهر این نه صدف

گفتی ام ای خود فروش، خود چه متاعی، بگو


گر نخری شبچراغ، ور نه فروشی خزف

بشنو و بو کن اگر، گوشی و مغزیت هست


زمزمهٔ لوکشف، لخلخهٔ من عرف

عرفی اگر ره روی، دوری منزل مبین


رو که مدد می کند همت شاه نجف